چه خوب میشد که همیشه وقت رفتن را خودت مشخص میکردی و آن هنگام که حس میکردی حرفی برای گفتن نداری بغچه ات را به چوب افکار پریشانت میزدی،بر دوشت میگذاشتی و میرفتی و هرگاه فکر میکردی که حالا پریشانی هایت را کنار گذاشته ای و حرفی داری،برمیگشتی و کوله بار پر از تجربه ات را بساط میکردی.بهانه زیاد داری ولی خوبیش این است که این رفتن ها برای دیگران بهانه هم نمیخواهند و کافیست از فردا که آنان چشم باز میکنند دیگر نباشی و خوشحالی آنگاه که میدانی آب هم از آب تکان نخورده.و حال تنها کاری که قبل از رفتن مانده این است که خودت را دقایقی در بغل بگیری و دلداری اش بدهی که باز خواهی گشت و آنگاه بدون آنکه منتظر کاسه آبی باشی که خودت باید پشت سر خودت بپاشی،بروی.