همه به شهر آمده بودند اما مرد به روستا وفادار مانده بود.سالها بود برف و باران به زمین نمی‌بارید و خشک سالی بیداد می کرد با این حال دل از درختان خشک و بی حاصلش نبریده بود.امید داشت ، به رسیدن روزهای خوب.


و با همین امید و آرزو و وعده روزهای خوب خانه ای در نزدیکیشان برای ما پیدا کرد و ما همسایشان شدیم،چند سالی بیشتر نمیشناختمش اما این را همیشه به خاطر خواهم داشت که مردی سخت کوش بود.
روزهای خوبی که وعده
 اش را می داد فرا رسید،اما روزی که ما فراموشمان شده بود و او دیگر قادر به درکش نبود،روزی که فقط آسمان چندین سال نگاه های پر از حسرت آن مرد را یادش مانده بود و در اوایل این زمستان و در هفتمین روز نبودنش برف بر مزارش نشاند تا شاید آن مرد سپید موی سنگینی آرزوهای سپیدش را احساس کند.
حال شاید خشکسالی تمام شود اما دیگر امیدی برای رفتن به آن روستا نمانده.
روحت شاد مرد همسایه.